***
پسرک چهارماه و نیمهام اینروزها دلبری میکند از ما سه دیگر. از هر کدام به شیوهای. و حتی بقیهء اعضای خانواده که سخت دوریش را تاب میآورند. با صدای بلند میخندد و جیغ میزند، آب دهانش از دوماهگی همچنان روان است و توانایی گرفتن اشیاء را بدست آورده و هر چیزی را به دهان میبرد اما هنوز اثری از دندان نیست، حساسیتش به پروتئین گاوی مرا از خوردن هرگونه لبنیات و حتی فراوردههایی چون بستنی منع کرده است. شبها در ساعت مشخصی میخوابد و بدین ترتیب ساعت خواب ما هم تنظیم شده است. خوب میخوابد و برعکس خواهرش جز یکبار در طول شب برای شیر بیدار نمیشود. واکسن چهارماهگی هم به خیر و خوبی و نه به سختی دوماهگی گذشت و البته کارشناسان بهداشت نگران وزن پسرک هستند که از نمودار بالا زده است. چیزی که در میان خانوادهء ما امری کاملا طبیعیست.
***
مرد خانواده هم به تلاش و فعالیتش جهت رفاه حال خانواده ادامه میدهد، مهربان است و محبتش شامل حال هر سهمان میشود. دوستمان دارد و دوستش داریم. قرار است اگر خدا بخواهد از اول مهر دوباره محصل شود، آنهم حدود ۱۲ سال بعد از فارغالتحصیلی...
***
و اما مادر خانواده...
هنوز نشده شبی سر بر بالین بگذارم و به این فکر نکنم که چگونه مادریم؟! هر روزی را که میگذرد تحلیل و آنالیز میکنم که از خودم با هویت مادری، همسری و زن بودنم و انسان بودنم و حتی بنده بودنم راضیم یا خیر؟ و دربارهء مهمترینِ این موارد نمرهء قابل قبولی به خود نمیدهم. هر چند که از نظر اطرافیان خوب و بینقص یا کم اشتباه باشم. در اینباره حرف بسیار است و مجال اندک...
اما اینروزها چون گذشته در تلاشم، منتها هدفمندتر و سازمانیافتهتر از پیش. کتاب میخوانم، زبان تمرین میکنم و شرکت در چالشهای مفید و چلههای معنوی و آهسته و پیوسته پیش میروم... هنوز جای کار بسیار دارم برای مدیریت زمان و استفاده از اینترنت و فضای مجازی و... (مبادا روزی حسرت بخورم)
از همهء اینها که بگذریم اما
اما از زنده بودنم اطمینان دارم و از انسان بودنم نه چندان، غم مردمانِ میانمار...