یک هفته تلاش برای بهبود روابطم با دخترم... برایم عجیب بود شب بعد از آن پست وقتی که همسرم از سفرکوتاهش به خانه بازگشت؛ دربارهء رابطه با دخترکمان صحبت کرد، مواردی را گوشزد کرد، و گفت فکر میکند در موارد خاصی نیاز به بازنگری اساسی در رفتارمان داریم، مهمترینش اینکه چاشنی جدیت در کلاممان و بخصوص در امر ونهی هایمان را در برخورد با دخترک کم کنیم، این از خوشاقبالی من بود که همزمان مسالهای ذهن هردومان را به خود مشغول داشته بود و اینچنین او را مصمم مییافتم، بویژه که همواره مرا در امر مادرانگی و تربیت میستود...
همان شب یادداشتی را در تلفن همراهش گذاشتم با این مضمون که قدم اولمان توجه به او باشد، بخصوص وقتی صحبت میکند تمام هوش و حواسمان را به او بدهیم. و در موارد تخلف از قرارمان یکدیگر را نهیب بزنیم.
من نیز به مطالعهء کتابی دراینباره و در میان گذاشتنشان با همسرم ادامه میدادم...
قدم دوم حذف منطق در مواجهه با کودک و توسل به احساسات او بود، همان نکتهای که پیش ازین نیز بداد من رسیده بود... چه آنکه عادت داشتیم پرسشها و مسائل دخترکمان را با توضیحات منطقی و گاه طولانی رفع و رجوع نماییم...
هر روز شاهد تغییرات رفتار دخترکمان بودیم... گذراندن یک وقت اختصاصی من با دخترکم با برنامهء مورد علاقهاش یعنی استخر، بیش از پیش به کمکمان آمد.
تا اینکه رسیدیم به امروز...
بساط نقاشیاش را پهن کرد و از من خواست در کارش سرک نکشم تا به اتمامش برساند. وقتی پدرش از سر کار برگشت با تقدیم دو پاکت با نقاشی چندین قلب رنگین و حاوی دو نامه با نقاشیِ قلب، همراه یا جملههایی که حروفش را به تازگی اموخته بود؛ غافلگیر و البته بینهایت خوشحالمان کرد. و چه خوب شد که ما هم برایش هدیهای غافلگیرکننده داشتیم: یک خوشحالیِ دوطرفه.
اما سر سفرهء شام گفت: مامان گوشِت رو بیار چیزی میخواهم بگویم. و آن چیزی نبود جز بوسهای بر گونهام. برای منی که یادم نمیآید آخرین بار کی از طرف دخترکم بوسیده شده بودم؛ این یک اتفاق بزرگ بود، یک شادی عمیق. سخت در آغوشش گرفتم و به او فهماندم که چقدر دوستش دارم و از داشتنش خوشبختم.
نقطهء عطف تمام این ماجراها اما، ابراز احساساتش به شیوهء درست است: آنجا که گفت: مامان! من ازین حرفت ناراحت شدم. دقیقا میدانست چه حسی دارد و به درستی ابرازش کرد: هوش هیجانی!
و دیگر آنکه حس آرامشی را که دریافته و بیانش کرد: چقدر خوب است ادم آرامش داشته باشد، آرامش که باشد آدم مشقهایش را به موقع مینویسد، کتاب کارش را حل میکند، غرغر نمیکند و...
پ.ن: من هنوز در تلاشم. هر روز بهتر از دیروز.
برچسبها: مادرانه های من, دخترم, شش سالگی هاش
+ نوشته شده در جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۶ساعت 0:10  توسط منِ مادر |
خواب سفید مامان...برچسب : نویسنده : manozendegimo بازدید : 29