در مواجهه با دخترکم به این نتیجه میرسم که در امر تربیت شکست مفتضحانهای خوردهام. کاستیهایم هر روز بیشتر از قبل رخ نشان میدهند و هرچه بیشتر تلاش میکنم گویی کمتر به نتیجه میرسم. در واقع در برخورد با او بخصوص در مواردی چون خشم و عصبانیت و حتی آزردگی و ناراحتیش، آنچه خواندهام و دانستهها و تجربههایم در لحظه به دادم نمیرسد. باید هرطور شده زمان بخرم تا بتوانم از مخمصهای که درآنم رهایی یابم. برایم جالب است ویژگیهایی از او را میبینم که برایم ناشناخته است و من به عنوان مادری که بیش از ۶ سال است برایش مادری میکند؛ هنوز نتوانسته است او را چنان که باید بشناسد و به عمق افکار و احساسش راه پیدا کند.
مثلا فهمیدهام که برخی از اتفاقات مثبت در کلاسِ درس را به خودش نسبت میدهد، و همینطور خودش را از برخی اشتباهات مبرا میکند... اما به تازگی دانستهام که خیالبافی و رویاپردازی کودکان نه از سر دروغگوییست که چیزی فراتر از آن در خود پنهان دارد: مثل آرزوها و بیم و امیدهایشان. اگر چیزی را به خودش نسبت میدهد (مثل دریافت یک تشویق لفظی از معلم) در واقع میخواهد بگوید که دوست داشته آنچیز برای خودش اتفاق میافتاد.
هفتهء پیش دقایقی بعد از بازگشت از مدرسه گفت: مامان! قرار است فردا ناخنهایمان بررسی شود که کوتاه باشد. و بلافاصله ادامه داد مامان مربی بهداشت ناخنهایمان را دید و ناخنهای من بلند بود و ... اشک از چشمانش جاری شد، بخصوص که دوستترین دوستش دستش انداخته بود، میگفت به شخصیتم توهین شده است و خیلی عصبانیم و ... تا وقتی حرف میزد فرصت پیدا کردم راهی برای آرام کردنش پیدا کنم. از تجربهء مشابه خودم گفتم و از اینکه احساسش را میفهمم، و چند راه برای فروکش کردن خشمش پیشنهاد دادم، لحظاتی بعد لبخند بر چهرهاش نشست. این از معدود دفعاتی بود که از خودم رضایت قلبی داشتم.
ادامه دارد...
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۹۶ساعت 23:54  توسط منِ مادر |
خواب سفید مامان...برچسب : نویسنده : manozendegimo بازدید : 25