***
هر شب حدود ساعت ۲۳ شبهای تنهایی من شروع میشود، خودم میمانم و مغزی که گویی از صبح یخزده و منفعل بوده و حالا آخر شبی مثل گرسنهای که به غذا هجوم میبرد؛ میرود سراغ اندیشیدن و خواندن و نوشتن و برنامهریزی کردن و سروسامان دادن به امورات...
اما حالا و با رسیدن ماه مهر و در نتیجه اجبار به سحرخیزی ناچارم چارهء دگر بیندیشم که دیگر سزا نیست تا نیمهشب بیدار ماندن و هیچ گزینهای به خوبی انجام کارها به هنگام صبح به ذهنم خطور نمیکند. سحرخیزی و سحرخیزی -برای کسی که بزرگترین لذت زندگیاش خواب است- چه دشوار مینماید.
حرفهای بسیار داشتم اما انگار حالا خواب خوشتر میآید.
+ نوشته شده در جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۹۶ساعت 23:44  توسط منِ مادر |
خواب سفید مامان...برچسب : نویسنده : manozendegimo بازدید : 32