هر صبح حدود ساعت ۷ بیدار میشویم و هر کدام به نحوی در تکاپوییم. من ساندویچ دخترک را میپیچم و بقیه خوراکیهایش را در کیفش میگذارم و پدر و دختر برای رفتن آماده میشوند. گاهی متوجه پچپچهایشان میشوم که انگار نمیخواستهاند بیدارم کنند اما من بخاطر اینکه همه چیز مرتب باشد و اوضاع تحت کنترلم بیدار میشوم. نمونهاش دیروز که دخترک هم مدادتراشش را جاگذاشته بود و هم پاچهءی سمت چپ شلوارش درون جورابش بود. هر چند که اگر با همان وضع به مدرسه میرفت اتفاق خاصی نمیافتاد جز اینکه برای دفعهء بعد حواسش را بیشتر جمع میکرد. پسرکم دست و پایم را بسته از این جهت که بسیار دوست داشتم خودم دخترم را به مدرسه میبردم، چه انکه با تجربهای که از سال گذشته دارم میدانم خیلی از حرفهایش را همان کلهءسحر و در مسیر مدرسه واگویه میکند و من از این لذت بزرگ محرومم. هر چند که لذت بودن با این چهارمین عضو خانواده کم نیست.این روزها دخترم رفتارهایی از خود بروز میدهد که مرا کمی نگران کرده، ازین که بگذریم مدرسه را راحتتر از انچه فکر میکردم شروع کرده، تکلیفهایش را به خوبی انجام میدهد، صبحها به موقع و شاداب از خواب برمیخیزد، و به گمانم رفتارش در مدرسه به قاعده و قابل قبول است. با وجود نارضایتیام از مربیان پیشدبستانیش، تمام مهارتهای پیش از دبستان را نه سال گذشته که در سالیان پیشتر آموخته است، مهارتش در نقاشی و اعتما, ...ادامه مطلب
یک هفته تلاش برای بهبود روابطم با دخترم... برایم عجیب بود شب بعد از آن پست وقتی که همسرم از سفرکوتاهش به خانه بازگشت؛ دربارهء رابطه با دخترکمان صحبت کرد، مواردی را گوشزد کرد، و گفت فکر میکند در موارد خاصی نیاز به بازنگری اساسی در رفتارمان داریم، مهمترینش اینکه چاشنی جدیت در کلاممان و بخصوص در امر ونهی هایمان را در برخورد با دخترک کم کنیم، این از خوشاقبالی من بود که همزمان مسالهای ذهن هردومان را به خود مشغول داشته بود و اینچنین او را مصمم مییافتم، بویژه که همواره مرا در امر مادرانگی و تربیت میستود...همان شب یادداشتی را در تلفن همراهش گذاشتم با این مضمون که قدم اولمان توجه به او باشد، بخصوص وقتی صحبت میکند تمام هوش و حواسمان را به او بدهیم. و در موارد تخلف از قرارمان یکدیگر را نهیب بزنیم.من نیز به مطالعهء کتابی دراینباره و در میان گذاشتنشان با همسرم ادامه میدادم...قدم دوم حذف منطق در مواجهه با کودک و توسل به احساسات او بود، همان نکتهای که پیش ازین نیز بداد من رسیده بود... چه آنکه عادت داشتیم پرسشها و مسائل دخترکمان را با توضیحات منطقی و گاه طولانی رفع و رجوع نماییم...هر روز شاهد تغییرات رفتار دخترکمان بودیم... گذراندن یک وقت اختصاصی من با دخترکم با برنامهء مورد علاقهاش یعنی استخر، بیش از پیش به کمکمان آمد.تا اینکه رسیدیم به امروز...بساط نقاشیاش را پهن کرد و از من , ...ادامه مطلب
باید با او بیشتر بخندم، با هر بوسهای بر پسرک خودم را بدهکار دخترم میدانم به همان میزان و کیفیت. وقتی هر سه کنار همیم؛ هر دوشان را نوبتی میبوسم. مادر بهتری شدهام اما گمان میکنم هنوز نتوانستهام دخترکم را راضی کنم. گاهی او بمن درس میدهد و یادآوری میکند که چگونه مادری باشم. فهم و درکش را میستایم و همین، کار مرا سختتر میکند. با آنچه که از مربیان پیشدبستانیش دربارهء او شنیدهام؛ امیدوار,همهء,انچه,اینروزها,میگذرد ...ادامه مطلب
جهن گفت:_ کسانت اینجا هستند؛ پسرت را می خواهی ببینی؟ _ نه. _ زنت را چه؟ _ نه. _ مادرت؟ _ نه. _ چرا؟ قلب در سینه نداری؟ گل محمد لبخند زد. _ از چه می خندی؟ گل محمد پلکها فرو بست و گفت: _ از پا افتادن مرد... دیدنی نیست. کلیدر جلد 10، محمود دولت آبادی,پایان داستان سریال شهرزاد,پایان داستان سمفونی مردگان,پایان داستان سریال تا ثریا,پایان داستان نبرد گلها,پایان داستان گوزل,پایان داستان پریا,پایان داستان قصه های جزیره,پایان داستان فیلم فروشنده,پایان داستان زبان عشق,پایان داستان بابا لنگ دراز ...ادامه مطلب
شهریور هم آمد، ماهی که همواره برایم سرشار از احساسات متناقض بسیاری است، بخصوص این 5-6 سال اخیر که از درس و مشق و کلاس و مدرسه و دانشگاه فارغ شده ام...,صدای پای پاییز,صدای پای پاییز می آید ...ادامه مطلب
اندر احوالات این روزهایم,بی طاقتم,بی طاقت,بی طاقتی,بی طاقت امیر ای اچ,بی طاقتم ز شیدایی,بی طاقت علی لهراسبی,دل بی طاقت گریه نکن,دل بی طاقت سهراب اسدی,دل بی طاقت,اسمس بی طاقتی ...ادامه مطلب